آرينآرين، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

آرين منيم مارآليم

17 ماهگی

ای گل نازم الان که برات مینویسم  عصر جمعه هست ساعت 7  شما و بابایی رو فرستادم خونه مادر بزرگ پدری تا یخورده استراحت کنم خیلی خستم حوصله ندارم بی خودی نمیدونم چرا شاید بدنم ضعیف شده چون اصلا به خودم نمیرسم آشپزخونه رو از دیشب تعطیل کردم فقط برا شما غذا درست میکنم و خودمون از بیرون میخوریم رستورانها و فست فودها غذاشونو کم کیفیت کردن اصلا بهم نچسبید.   دو روز بود که صبح با بابایی میرفتیم و  بعد شام بر میگشتیم  خونه مامان نجیب بودیم.  دیروز رو از صبح تا شب خونه بودیم دیشبو خوب نخوابیدم  بعد نهار هم تا خواستیم بخوابیم شما بیدار شدی و من الان اینجوریم اینجوری هم هستم و اینجوری و و و خلاصه چه مرگمه نمید...
13 اسفند 1391

دیگه نمیرسم وبلاگت رو به روز کنم

عزیزترین کسم تو دنیااااااا اصلا اذت معذرت نمیخوام که نمیرسم وبلاگت رو اپ کنم خوب نمیذاری که مادر تقسیر خودته از بس خستم میکنی دیگه حوصله هیچ کاری نمیمونه برام وقتی هم که خوابی از خستگی نفسم نمیکشم   از ماه تولدت به اینور ارین نگوووووووووو بلا بگوووووو . چهارده ماهگیت به خوبی خوشی گذشت کارهای زیادی یاد گرفتی کلمه های زیادی رو بلد شدی بگی مامان تنبلت حتی برای شب یلدا مطلب نذاشت میدونی پسر گلم میخوام از این به بعد خاطراتت رو تو یه دفتر خاطرات بنویسم البته اگه دوستای مامانی اجازه بدن اینجا هر از گاهی مطلب یا عکس بذارم چیکااااااااااااااااااااااااار کنم سختمه یه روزی از روز های خدا  صبح بیدار شدی صبحانه خوردی و یک ساعت بعد صبحا...
6 اسفند 1391
1